فرض است .. اهل هندوستانیم، در کنار همه مردم مان ،در بین آن هفتاد و دو ملّت ،مذهب و رنگ...
من خدایی دارم و تو خدایی دیگر .. ساکنیم در دهلی نو .. صبح یک روز بهار که هوا بارانی است.. تن ما تنها ،روح ما درهم.
می توان زد به خیال ، ما مسافر هستیم ، سر یک نقطه واحد شاید.. باران تندتر می بارد. چترم از سرم زیاد ، در هوای سرت ای یار..
توخنده هایت جاری .
غرق در آزادی
بی خبری ولی من یک حبس ابدی. .
لبریز از بودنت باز باران بارید این بار از چشمم.. و فاصله ها افتاد.. بین راه من و تو . .
در خیالم آمد
ناگهان باران ها بند آمده ،همگی باد شدند
بی تاب شدند
تو گذر کرده ای
اما عطر ساری تنت
از خیابان گرفت و تا ته کوچه ی ما رفت ،فضا دلکش شد، این شهر مشوش شد
من اگر عطر ساری ات را نخرم
پس چه کنم؟ دیدی که چه شد؟! باز انگار ایرانیم و شمال..
راستی اینجا شیراز ندارد؟ حافظ؟ سعدی؟
به خودم می گویم:
ساکت آقا .ساکت!
باشد اینجا هندوستان است
تو به معبد رفتی و من به ... . ساکتم اما
بگذارند ته این قصه خدایم باشد.
تو به معبد رفتی اما من
بگذارند به مسجد بروم من مسلمانم آخر
شده در هندوستان ،حتی در فرض و مثال
توبه معبد رفتی نفسم بند آمد...امّا
بگذارند، دعایت بکنم..
حتی در رویا...
✍علیرضااشرفی مهابادی
مرگ...برچسب : نویسنده : saminmahabadian بازدید : 4